کارل مارکس را میتوان چالشبرانگیزترین فیلسوف هزارهی دوم نامید. فیلسوفی که بنیاد فلسفهاش را نه بر تفسیر جهان بلکه بر تغییر جهان گذاشت. شاید همین تفاوت نگرش او است که باعث میشود آثارش تا به امروز خوانده شود و مورد بررسیهای متعدد قرار بگیرد، به طوری که بعد از گذشت بیش از یک قرن از مرگ او همچنان آثارش منتشر میشود و هزاران جلد کتاب هم در شرح و نقد آثارش نوشته و منتشر میشود. کتاب فلسفهی مارکس، نوشتهی اتین بالیبار نیز از جمله کتابهایی است که در شرح و معرفی و بررسی فلسفهی مارکس منتشر شده است.
بالیبار دربارهی هدفش از نگارش این کتاب مینویسد: «ایدهی کلی این کتاب کوچک، فهم و توضیح آن است که چرا مارکس، نه فقط به عنوان یادبودی ازگذشته، بل در مقام نویسندهای معاصر، همچنان در قرن بیستویکم خوانده خواهد شد…».
بالیبار در این کتاب سعی دارد آنچه به عنوان فلسفهی مارکسیستی شناخته میشود جدا از فلسفهی مارکس ببیند و به همین منظور به آثار اولیهی مارکس رجوع کرده، جایی که مارکس عمیقاً تحت تأثیر اندیشههای فلسفی هگل قرار دارد و از او به عنوان مارکس جوان یاد میشود. در فصل دوم و سوم کتاب بالیبار آثار مارکس جوان و مفاهیمی را که در این دوره برای مارکس اهمیت دارد بررسی میکند و به مفهوم از خود بیگانگی که از جدیترین و مهمترین بخشهای نظریهی مارکس است میپردازد.
سؤال اصلی اینجاست که آثار مارکس جوان چه تفاوتی با فلسفهی مارکسیستی رایج در اواخر قرن نوزدهم و قرن بیستم تا فروپاشی شوروی دارد؟ این دقیقاً نکتهای است که بالیبار سعی میکند در طول این کتاب به آن پاسخ دهد و در جایی از کتاب اشاره میکند که باید برای درک تضاد بین این دو تفکر ابتدا شناختی از فلسفهی مارکسیستی به دست آورد. بالیبار مهمترین وجه افتراق این دو جریان فکری را مفهوم «ماتریالیسیم دیالکتیک» میداند و بر این عقیده است که این مفهوم بیشتر برداشت انگلس از نظریات مارکس است تا نظریات خود مارکس.